و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
با یادآوری تمام خاطراتش در آن ساختمان و دیدن آن محیط، دوباره نفرتی عمیق سرتاسر وجودش را پر کرد و احساس کرد که نفسش بالا نمی آید. خاطرش چنان  از امیر آزرده بود که حتی با گذشت آن همه سال، باز هم آن آزردی و عذاب بدجوری او را در خودش می فشرد و ناراحتش می کرد. دوباره در ذهن و افکارش با خودش غرید و غرید که چرا دل به امیر بست و که چرا حرف های او را باور کرد؟ که چرا همچون مادرش دل و دینش را برای وجود مردی چون امیر از دست داد و چون او خاکسترنشین عشقش شد؟


آشنایش با امیر از یک اتفاق ساده و یا نه، به خاطر سهل انگاری یک عکاس شروع شد و کارش به اینجایی که الان ایستاده بود، کشید. با صدای مردی که پرسید «خانوم دنبال کسی می گردین؟» از جا کنده و بدون هیچ پاسخی به آن مرد به سوی خیابان رفت. هوای بیرون چنان سرد و گزنده بود که سوزش بی امانش او را مجبور کرد تا خودش را با گام هایی تند و پرشتاب به اتومبیلش برساند و پشت فرمان بنشیند.


بعد از لحظاتی مکث و خیره شدن به اطراف، نفسی تازه کرد و اتومبیلش را به حرکت درآورد. ولی باز هم وقتی به خود آمد که جلوی رستورانی که آخرین روز با امیر دیداری داشت، توقف کرد و با زدن دزدگیر اتومبیلش به درون رستوران خزید. ولی با دیدن زوج های جوانی که روبروی هم نشسته و از آرزوها و آینده اشان می گفتند، با سستی پا سست کرد و به سمت در خروجی عقب گرد زد و راهیه خانه اش شد.


وقتی وارد خانه شد هوا کاملا تاریک شده و ستارگان با تمام درخشندگی در آسمان سو سو می زدند. با خوردن لیوان آبی لباسهایش را کند و پهن بسترش شد و باز هم به آن دورها سفر کرد. ساعتی می گذشت و او هنوز هم در آن دورها معلق بود، بدون اینکه بداند تلفن زنگ می زند.


تلفن هی زنگ می زد و هی زنگ می زد. ولی او گویی در آن دورها به تله افتاده و دیگر راه به جایی نداشت. و سرانجام خود تلفن نیز از سر و صدایش خسته شد و آرام گرفت و باز هم سکوت و خاموشی سراسر آن خانه را فراگرفت.


بعد از ساعاتی در بسترش غلتی زد و سرش را به سوی ساعت روی دیوار چرخاند و عقربه ها را ایستاده بر روی دوازده دید. برای این که زودتر خوابش ببرد چشم هایش را بست. ولی با مالش معده از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت تا خودش را از دستِ آن قار و قور شکم که امانش را بریده بود، خلاص کند.


ماهان درست بعد از روزی که لیلی را دید، تمام هوش و حواسش به حرف های مرسده بود تا بداند استادش دوباره چه وقت و چه ساعتی برای تدریس به خانه اشان می آید. تصمیم گرفته بود روزی را که لیلی با مرسده کلاس دارد اگر برایش مقدور باشد و امکانش وجود داشت، در خانه بماند و دیداری هر چند کوتاه با استادِ خواهرش داشته باشد.


ماهان جوانی بود تحصیل کرده و کاری که با همان برخورد کوتاه، لیلی را پسندیده و مشتاق دوباره دیدنش شده بود.  او وکیلی بود زبردست و خبره که در کارش بسیار استاد و ماهر بود و به هنگام دفاع از متهمین در چارچوب دادگاه، چنان سخنرانی می کرد و با دلایل و برهان شخص متهم را به پیروزی می رساند، که به عنوان یک وکیل سرشناس و خبره آن شهر شناخته شده بود. اوایل او لیلی را نه به خاطر ظاهرش، بلکه به خاطر رفتار ساده و بی آلایشش پسندیده و خواهان دوباره دیدنش شده بود. البته در این میان تعریف های مرسده و مادرش نیز از لیلی، بی تاثیر نبود و بیشتر به رویش تاثیر گذاشته و بیشتر او را ترغیب به این کار کرده بود.


آن روزها مرسده با دیدن اشتیاق ماهان برای دیدار استادش، خنده اش می گرفت و قند توی دلش آب می شد. چون او لیلی را هم پای برادرش می دید، و آرزو می کرد که روزی لیلی به عنوان عروس خانواده شان وارد خانه ماهان شود.


از طرفی لیلی نه تنها به آنها، که به هیچکدام از دوستان و آشنایانی که در سال های اخیر با آنها آشنا شده بود، از سرگذشت و جیک و پوکِ زندگیش چیزی نگفته بود. حتی از چگونگی مرگ پدر و مادرش، حتی از خیانت پدرش، حتی از دق مرگ شدن مادرش و حتی اینکه چرا قصد ازدواج ندارد؟


ماهان آن روز بعد از  انجام کارهایش، دفتر وکالتش را به دست منشی اش سپرده و با عجله راهیه خانه شده و بی تابانه در انتظار ورود لیلی بود.مدام به ساعتش خیره می شد و مدام نگاهی به حیاط می انداخت. که تمام این رفتارهایش از چشمان تیزبین و هوشیار مرسده دور نمانده و کلی باعث تفریح و خنده او گشته بود. به طوری که مدام از کنار ماهان می گذشت و حرفی را به آرامی کنار گوشش زمزمه می کرد و سر به سرش می گذاشت. و ماهان نیز در جوابش چپ چپ نگاهش می کرد و با اشاره ای به سمت مادرش می گفت «هیس!»
خانم پیری که مشغول دیدن ژورنالی بود، از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. ولی قبل از ورود به اتاقش، به سمتِ مرسده چرخید و گفت: مرسده می خوام کمی استراحت کنم. اگه کسی زنگ زد و منو خواست، بگو یه ساعت دیگه خودم باهاش تماس می گیرم. و بلافاصله وارد اتاقش شد.
که ماهان با رفتن مادرش نفس راحتی کشید و با خیالی آسوده به انتظار لیلی نشست. چون به خوبی می دانست که اگر مادرش رفتار او را به هنگام ورود لیلی ببیند، به طور حتم پی به احساسش می برد. که او فعلا این را نمی خواست. در همین فکرها بود که زنگ در به صدا درآمد. با صدای زنگ در ماهان با چنان شتابی به سمت آیفون رفت که مرسده با دیدنش خنده بلندی سر داد و گفت: خان داداش، مواظب باش شصت پات نره تو چشمت.
ماهان که با حرف خواهرش خنده اش گرفته بود، و گفت: توام کم سر به سرم بذار.
و با باز کردن در ورودی و ورود لیلی چنان محو او شد که حتی صدای خواهرش را که او را صدا زد و گفت: «آقا ماهان شما بفرما تلفن کارت داره.» نشد.
لیلی با دیدن ماهان که روبرویش ایستاده بود به آرامی حال و احوالی با او کرد و به سمت مرسده رفت. مرسده که دوباره شیطنتش گل کرده بود، با نگاهی به ماهان گفت: آقا ماهان شما تازگیا منتظر کسی هستی که تا در می زنه، می دویی و درو باز می کنی؟ مگه توام تازگیا برای خودت استاد استخدام کردی؟
که با این حرفِ مرسده، صورت ماهان تا پشت گوش هایش سرخ شد و گفت: مرسده خانوم این چه حرفیه؟ وقتی شما صدای ضبطتون همه سالنو برداشته و صدای هیچی رو نمی شنوین، می خواستی درو باز نکنم؟ و بلافاصله با یک عذرخواهی از لیلی به سمت اتاق خودش رفت.
بعد از آن روز لیلی  هر بار که نگاهش به ماهان می افتاد ، شاهد نگاه های تحسین آمیز او به روی خودش می شد. که او به هیچ وجه این را نمی خواست. لحن ماهان چنان برایش صمیمی و آشنا می آمد که هر بار او را به ناگاه به یاد امیر می انداخت و آتش نفرتش را دوباره در وجودش روشن و شعله ور می ساخت.
ماهان از کجا می توانست بفهمد که روزی مردی با این دختر، مثال او مهربان بود و روز دیگر با او از در نامهربانی و بیگانگی درآمد و دختر دیگر را بر او ترجیح داد. خودش هم باورش نمی شد که با این سرعت دل و دینش را به خاطر این دختر از دست داده باشد. ولی داده بود، آن هم بدجوری.
با وجود سی و دو سال سن اولین باری بود که به دختری به دیده عشق نگاه می کرد. آن هم دختری که دو سال از او بزرگتر بود. آن هم دختری که نیم نگاهی نیز از روی محبت به او نمی انداخت و بی تفاوت از کنارش می رفت و می آمد. عشق تندی که از این دختر در وجودش ریشه دوانده بود، اولین تجربه عشقی اش بود. و خنده دار تر از همه، با آن سن و سال و آن رشته تحصیلی که داشت، نمی دانست چه کند و چگونه احساسش را به این دختر ابراز کند و بر زبان آورد.
از اینکه تا به این حد بی دست و پا و در مورد بیانِ احساساتش این همه بی زبان بود، از خودش لجش می گرفت. تا به آن روز در مورد هر مسئله ای به راحتی توانسته بود سخن بگوید و سخنرانی کند. الا مسائل عشق و عاشقی که همیشه در مورد این یکی، کم آورده و وا داده بود. همیشه افرادی را که در نزد او داد سخن از عشق و عاشقی داده بودند، به  باد تمسخر گرفته و به همه شان خندیده بود. و اینک که خودش در تله عشق افتاده بود، جرات ابراز آن را پیش هیچ کسی نداشت. چون مطمئن بود که با تمسخر بقیه مواجه خواهد شد. که چی؟ تو که تا حالا ما رو مسخره می کردی و می گفتی : «عشق یعنی کشک، یعنی دوغ، حالا چه طور شده که خودت تو دام کشک و دوغ افتادی؟»
ماهان با آن زندگی و با آن خانواده، نسبت به لیلی خیلی بالاتر و برتر به حساب می آمد. بخصوص که دو سال هم از او کوچکتر و جوانتر بود. ولی دستِ خودش نبود. در همان برخورد اول با دیدن نگاه و لبخند لیلی، بدجوری در تورِ نگاه او گیر افتاده بود.
آن روزها ماهان به جای وکالت فقط در عالم وجود این دختر غرق بود که چگونه به او که همیشه با قیافه ای جدی با او برخورد و حال و احوال می کرد، حالی کند که دوستش دارد و خواهان زندگی با اوست.
مرسده هر بار با دیدن حرکاتِ برادرش، غرق در خنده می شد و سر به سرش می گذاشت و می گفت: چیه؟ از این قد و قواره ت خجالت نمی کشی؟  از این سن و سالت خجالت نمی کشی که هر بار با دیدن استاد من دست و پاتو گم می کنی به تته پته می افتی؟  برای چی کار و زندگیتو بوسیدی و گذاشتی کنار؟ نه به این اَه اَهِ ت، نه به این بَه بَهِت. تا دیروز مردمو مسخره می کردی. حالا چی شده که مدام می پرسی استادت کی می یاد؟ خوب شد من به یاد ادامه تحصیل افتادم ، وگرنه تو تا آخر عمرت همینطور عزب اوقلی می گرفتی.
و یا با در دست داشتن آتویی از برادرش مدام برای او با قهقهه های خنده خط و نشان می کشید که : «آقا ماهان، صبر کن این بار که استادم اومد، بهش می گم که چیکار کردی.»
و ماهان با خط و نشان های مرسده فوری به التماس می افتاد و قول کادویی را به او می داد و از او می خواست که حرف و حرکتش را فراموش کند و به استادش چیزی نگوید. و مرسده که به هیچ وجه قصد بردن آبروی برادرش را نداشت با خنده و شیطنت می گفت: باشه. ولی فقط سریعتر اون کادویی را که گفتی بخر و بیار، وگرنه پته ت رو آبه.
و ماهان با گفتن چشم بلند بالایی، فوری خواسته مرسده را برآورده می کرد و صدای او را می خواباند. ماهان هر بار با نزدیک شدن ساعت ورودِ لیلی به خانه شان، تپش قلبش با شدت تمام بالا می رفت و قفسه سینه اش را به درد می آورد. و بر  عکس او لیلی بدون  این که کوچکترین نگاه با محبتی به او بیاندازد، سلام او را که معمولا با لکنتِ زبان همراه بود، به آرامی جواب می گفت و به همراه مرسده وارد اتاقش می شد و ماهان را دمغ بر جای می گذاشت.
یکی از همان روزها وقتی ماهان تاریخ تولد لیلی را از مرسده پرسید. مرسده با تعجب و چشم غره نگاهی به برادرش انداخت و گفت: اِوا خاک تو سرم. تو با تاریخ تولد دختر مردم چیکار داری؟ خودت که بهتر از من می دونی تاریخ تولدِ خانوما همیشه جزو اسراره. پس سعی کن با اسراره مردم کاری نداشته باشی و سرت به کار خودت باشه.
ماهان به خواهرش نزدیکتر شد و گفت: مرسده جان من نیتم خیره. می خوام یه کادوی کوچیکی براش بخرم و بهش بگم که تو دلم چی می گذره.
مرسده یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: اولا استاد بنده کادوی کوچیک موچیک قبول نمی کنه. ثانیا حرف دلتو به خودم بگو من که نمردم؟
ماهان گفت: مرسده خواهش می کنم سر به سرم نذار. حرف دلمو می خوام فقط خودم بهش بگم. گفتن حرفِ دل که واسطه نمی خواد.
مرسده فوری یک دستش را به کمرش زد و گفت: چشم و دلم روشن، خیلی پر رو شدب؟ وکالت از خانومای پر رو، خیلی روت تاثیر گذاشته. تازگیا با کی نشست و برخاست می کنی که اینطوری روت باز شده؟
خلاصه آن روز مرسده با گفتن این جملات به قدری برادرش را پیچاند و سر به سرش گذاشت که سرِ آخر ماهان با گفتن: «مَردُمم خواهر دارن مام خواهر.» از او دور شد.
مرسده به خوبی می دانست که استادش به هیچ وجه از این کارها خوشش نمی آید. ولی چرایش را تا به آن روز نفهمیده بود. البته مستقیم و غیر مستقیم خیلی سعی کرده بود که از زیر زبان لیلی حرف بیرون بکشد. ولی لیلی قفل زبانش چنان قرص و محکم بود که گویی هیچ کلیدی نمی توانست آن زبان را به سخن باز دارد و اسرارش را برملا کند.
آن روز ماهان در حالیکه روزنامه به دست روبروی اتاق مرسده روی مبلی نشسته و خود را سخت مشغول مطالعه نشان می داد، هر از گاهی روزنامه را به آرامی پایین می آورد و با تردید به در بسته اتاق مرسده چشم می دوخت تا ببیند آن در کی باز می شود تا آن استاد اخمو از آن خارج شود و او بتواند نیم نگاهی هر چند کوتاه به او بیاندازد. البته از مرسده شنیده بود که اخم این دختر، و خنده های شیرینش برای مرسده و مادرش.
ساعتی بود که به آن در زل زده و منتظر نشسته بود. ولی آن در گویی که خیال باز شدن نداشت. که بالاخره بعد از ساعتی صدای باز شدن در به گوشش رسید.
ادامه دارد....

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:27 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 91
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 95
بازدید ماه : 234
بازدید کل : 5479
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1